فقط کافیست باور داشته باشید!

فقط کافیست باور داشته باشید!

اساس هر عملی باور و اعتقاد است. به این ترتیب باور و اعتقادی که بر قلب و ذهن ما حاکم است در زندگی ظاهر می‌شود.
جیمز آلن

 به ندرت ممکن است دست به کاری بزنید که فکر کنید انجام دادن آن غیرممکن است و هرگز ممکن نیست همه توان‌تان را صرف کاری کنید که به آن اعتقاد ندارید. 

یکی از مشهورترین داستان‌ها در مورد اعتقاد به راجر بُنیستر مربوط می‌شود. او اولین کسی بود که در کمتر از ۴ دقیقه یک مایل دوید. قبل از اینکه او موفق به انجام این کار شود همه فکر می‌کردند که بدن انسان توان انجام چنین شاهکاری را ندارد؛ ولی بُنیستر که دانشجوی رشته پزشکی بود اعتقاد دیگری داشت! او می‌گفت: با توجه به ایمانی که به آموزش‌های خودم دارم از همه موانع عبور می‌کنم. من شجاعم و در میدان مسابقه از هیچ‌کس نمی‌ترسم. حرف من رویا نیست بلکه عین واقعیت است.

بلافاصله بعد از اینکه او موفق شد و رکورد دویدن یک مایل کمتر از ۴ دقیقه را شکست، باورهایی که در مورد این شاهکار وجود داشت تغییر کرد و بعد از ۴۶ روز رکورد او شکسته شد. بعد از گذشت دو سال ۹ بار رکورد زیر ۴ دقیقه برای یک مایل شکسته شد. از آن زمان تا به حال صدها نفر این کار را انجام داده‌اند. چه اتفاقی در سال ۱۹۵۴ به رابرت بُنیستر کمک کرد تا به چنان موفقیتی برسد که در ۶۰۰۰ سال تاریخ بشریت سابقه نداشت؟ آیا تغییری در بدن انسان ایجاد شده بود که انجام این کار ممکن شد؟

 در واقع باید گفت خیر، چیزی که تغییر کرده بود سیستم باور و اعتقاد انسان بود. 

سینتیا کِرسی در کتاب «توقف‌ناپذیر» داستانی در مورد جورج دانتزیش نوشته است. جورج در دوران دانشجویی سخت درس می‌خواند و همیشه تا دیر وقت بیدار بود. او شب‌ها آن‌قدر می‌خوابید که یک روز صبح خواب ماند و ۲۰ دقیقه دیر سر کلاس حاضر شد. همین که نشست دو مسئله ریاضی را که روی تخته نوشته شده بود به این خیال که تمرین‌هایی است که باید حل‌شان کند یادداشت کرد. حدود چند روز روی آن دو مسئله کار کرد تا اینکه سرانجام راه‌حل را پیدا کرد و روز بعد تمرین‌های حل شده را روی میز استادش گذاشت.

صبح یک روز یکشنبه استادش هیجان زده ساعت شش صبح با او تماس گرفت و از خواب بیدارش کرد. جورج دیر وارد کلاس شده بود و توضیح استادش را که گفته بود آن دو مسئله از معادله‌های لاینحل ریاضی بودند نشنید. حتی انیشتین هم نتوانسته بود جواب‌هایشان را پیدا کند ولی جورج دانتزیش با این اعتقاد که تمرین‌های عادی ریاضی را حل می‌کند موفق شد هر دو مسئله لاینحلی را که هزاران سال ریاضی‌دان‌ها موفق به حل آن‌ها نشده بودند حل کند.

حال یک سوال از شما می پرسم.
اگر معتقد بودید رسیدن به هدف‌های بزرگ بسیار ساده است، چند کار بزرگ را می‌توانستید انجام دهید؟

ویک جانسِن می‌گوید:

چند سال پیش به سخنرانی یکی از دوستانم در مقابل جمعی از تجار گوش می‌دادم، او یکی از درس‌های دیوید شوآرتز را از کتاب «معجزه فکر بزرگ» نقل کرد که زندگی مرا متحول کرد. او گفت اندازه موفقیت شما با اندازه باورتان تعیین می‌شود. این کتاب اولین کتاب خودیاری بود که خواندم و از آن زمان تا به حال حداقل ۲۰ بار آن را خوانده‌ام. با اطمینان می‌توانم بگویم که قبل از آن شب چندین بار این حرف را شنیده بودم ولی حرف آن شب به اندازه‌ای روی من اثر داشت که بلافاصله آن را یادداشت کردم و تا ۳۰ روز بعد صدها بار به آن یادداشت نگاه کردم.

تا چند ماه بعد از آن وقتی را به تقویت باورهای درونی‌ام و آن‌چه که می‌خواستم انجام دهم اختصاص دادم. هر روز با استفاده از جمله‌های مثبتی که می‌نوشتم و تکرار کردن آن‌ها، روی باورها و اعتقاداتم کار کردم. زندگی من بعد از آن با پیشرفت‌های باور نکردنی همراه بوده است.


 شما چطور سیستم باورها و اعتقادت‌تان را تغییر می‌دهید؟  

خودتان را برای برنده شدن آماده کنید.
هیچ چیز به اندازه آماده بودن برای موفقیت اعتقاد شما را تقویت نمی‌کند. آموزش قبل از مسابقه که نوعی آمادگی بود باعث شد بنیستر باور کند که می‌تواند به هدفش برسد.

افکارتان را کنترل کنید.
خودتان می‌توانید انتخاب کنید که به چه چیزی فکر کنید. اگر به موفقیت فکر کنید موفق می‌شوید و اگر به شکست فکر کنید شکست می‌خورید. برای اینکه بتوانید فکرتان را کنترل کنید باید به صورت مثبت به خودتان تلقین کنید.

موقعیتی را که در آن قرار دارید مجدداً ارزیابی کنید.
باورها و اعتقادات ما بر پایه ارزیابی ما از موقعیتی است که در آن قرار داریم. پس اگر موقعیتی را مجدداً ارزیابی کنیم باور ما در مورد آن موقعیت و مسئله تغییر می‌کند.

☑️ در مورد اینکه چطور و از چه راهی می‌توانید به هدف‌تان برسید نگران نباشید.

☑️ کارتان را با این باور شروع کنید که می‌توانید به هدف‌تان برسید و راه رسیدن به هدف خود به خود پیدا می‌شود.

☑️ سرانجام اینکه باید وارد عمل شوید. تا زمانی که وارد عمل نشده باشید تعهدی نخواهید داشت و باورتان محکم نمی‌شود.

مسئله بزرگی که امروز با آن روبرو هستید چیست؟ آیا واقعاً می‌خواهید از مانعی که سر راهتان وجود دارد عبور کنید یا به هدف مورد نظرتان برسید؟ اگر پاسخ شما مثبت است پس آیا باور می‌کنید؟ آیا می‌توانید باور کنید که معجزه در درون شماست؟

دیوید نیگل خاطره جالبی از قدرت باور را بیان می‌کند که با هم مرور می‌کنیم:

در اواسط زمستان سال ۲۰۰۰ در محله زیبایی واقع در فلوریدای جنوبی سمیناری برگزار کرده بودم. موضوع سمینار کنارگذاشتن باورهای محدود کننده و ایجاد باورهای جدید برای رسیدن به سعادت و نعمت در زندگی بود.

در پایان روز آخر به اتاقم در هتل برگشتم و دیدم که چراغ قرمز پیام‌گیر چشمک می‌زند. به تلفن‌چی زنگ زدم و فهمیدم که یک پیغام از طرف شریکم دارم که اطلاع داده بود کولاک شدیدی در راه میدوِست است و من روز بعد نمی‌توانم به شیکاگو پرواز کنم. بنابراین خوابیدم.

روز بعد هنگامی که مشغول لباس پوشیدن بودم کانال هواشناسی را گرفتم. پیش‌بینی وضع هوا از کولاک بزرگی خبر می‌داد که در راه شیکاگو بود. من با این امید که از کولاک جلو بزنم به سمت فرودگاه حرکت کردم. در طول راه به این فکر می‌کردم که شاید بهتر باشد عقیده‌ام را راجع به طوفانی که قرار است در سفرم تاخیر ایجاد کند تغییر دهم. خیلی تردید داشتم که بتوانم به خانه برسم. سپس به کولاک و این مسئله که باورهای من روی طوفان هیچ تاثیری نمی‌تواند داشته باشد فکر کردم و خنده‌ام گرفت.

وقتی به فرودگاه رسیدم بلافاصله در مورد پروازم سوال کردم که ببینم هنوز برقرار است یا خیر. پاسخی که به من دادند مثبت بود و به همین دلیل سوار هواپیمایی شدم که در یک پرواز چند مرحله‌ای ابتدا عازم آتلانتا بود. وقتی به آتلانتا رسیدم بلافاصله اعلام شد که همه پروازها به مقصد میدوِست و بعضی جاهای دیگر لغو شده‌اند.

با خودم گفتم بهتر است به مسئول بلیت فروشی سری بزنم و از او بپرسم که چه کار می‌توانم کنم. اما او گفت هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم و فقط می‌توانید جایی در پرواز بعدی به سمت شیکاگو برایم رزرو کند که آن پرواز حداقل تا چهارشنبه طول می‌کشد.

با تعجب گفتم: چهارشنبه؟؟ اما امروز که دوشنبه است. یعنی باید تا چهارشنبه صبر کنم؟

مسئول فروش بلیت گفت: آقای محترم داریم اینجا را تعطیل می‌کنیم. طوفان بزرگی در راه است. ما برایتان یک اتاق در یک هتل می‌گیریم. ناراحت نباشید.

با ناامیدی قبول کردم و آن‌ها سریع من را به یک هتل بردند. وقتی به هتل رسیدم وحشت کردم. کثیف‌ترین جایی بود که در عمرم دیده بودم و حالم از آن اتاق به هم می‌خورد. هر چه بیشتر به جایی که بودم فکر می‌کردم بیشتر دلم هوای خانه را می‌کرد. با خودم گفتم باید باور کنم که می‌توانم خودم را به شیکاگو برسانم، بعد به لابی هتل رفتم و با تاکسی به فرودگاه برگشتم.

وقتی به فرودگاه رسیدم آنجا پر از آدم‌های ناامید و سرگردان بود. هتل‌ها پر شده بودند و هیچ‌جا هم نمی‌شد رفت. رفتم یک ماشین کرایه کنم که دیدم همه ماشین‌ها کرایه داده شده‌اند.

با این باور که می‌توانستم آن شب خودم را به خانه برسانم به مسئول فروش بلیط مراجعه کردم و از او پرسیدم که آیا پروازی برای شیکاگو وجود دارد؟ فوراً جواب داد همه پروازها به مقصد شیکاگو لغو شده است. از او خواستم کامپیوترش را چک کند ولی او دوباره حرفش را تکرار کرد. به آرامی ولی خیلی جدی از او خواهش کردم که یک بار دیگر چک کند و او با نارضایتی این کار را کرد.

در کمال تعجب متوجه شد یک پرواز هست که آن شب به شیکاگو می‌رود و یک صندلی خالی هم دارد. اگر آن صندلی را می‌گرفتم جای خودم را در پرواز روز چهارشنبه از دست ‌می‌دادم و مجبور می‌شدم باز هم دیرتر به شیکاگو بروم.

با این حال از او خواستم که آن بلیط را به من بدهد. خواست اعتراض کند ولی اجازه ندادم به صحبتش ادامه دهد و خواهش کردم آن صندلی خالی را به من اختصاص دهد تا بتوانم آن روز به خانه برسم. او این کار را کرد و من باید تا زمان سوار شدن به هواپیما ۱۲ ساعت صبر می‌کردم. تصمیم گرفتم در این مدت ذهنم را فقط روی نتیجه‌ای که به دنبالش بودم متمرکز کنم. باید طوری فکر، احساس و رفتار می‌کردم که انگار دارم به خانه بر می‌گردم. باید با ذره‌ذره وجودم انتظار رفتن به خانه را می‌کشیدم.

دور تا دورم آدم‌های زیادی بودند که روی زمین دراز کشیده بودند. خیلی از آن‌ها از اینکه در آتلانتا گیر افتاده بودند و هیچ جایی برای رفتن نداشتند گله می‌کردند، بعضی از مردم هم عصبانی بودند. در حالی که در ذهنم تجسم می‌کردم که سالم و سلامت در فرودگاه اوهر شیکاگو پیاده می‌شوم کمی قدم زدم، کتاب خواندم و خوراکی خوردم.

زمان می‌گذشت و همه پروازهای خروجی لغو شده بودند به جز پرواز من. اخبار تلویزیون بیشتر از هر چیز راجع به کولاک بزرگ خبر می‌داد تا اینکه اخبار اعلام کرد که فرودگاه اوهِر در شیکاگو رسماً بسته شده، زیرا هیچ پرواز ورودی یا خروجی نداشتند.

یک بار دیگر در تابلوی اعلانات به پروازهای خروجی نگاه انداختم و دیدم پرواز من هنوز لغو نشده است. سفت و محکم به تصویری که در ذهنم ساخته بودم چسبیدم و به این فکر می‌کردم که آن شب حتماً به خانه بر می‌گردم.

وقتی زمان پرواز نزدیک شد من کنار در خروجی نشسته بودم و شنیدم که مسئولین باجه می‌گفتند چقدر عجیب است که این پرواز کنسل نشد. چون به هر حال فرودگاه شیکاگو تعطیل شده و بسته است. بعد سر وکله خلبان‌ها پیدا شد که می‌پرسیدند که چرا آن پرواز لغو نشده است.

هواپیما شروع به مسافرگیری کرد و وقتی داشتم سوار هواپیما می‌شدم شنیدم که خلبان با بی‌سیم از کسی سوال کرد آیا مطئمن است که می‌تواند پرواز کند؟

داشتم با چشم خودم می‌دیدم که باور من موثر شده است. از وقتی که هواپیما روی باند پرواز در حال حرکت بود تا زمانی که از زمین بلند شدیم من لبخند می‌زدم.

طولی نکشید که خلبان اعلام کرد در کمال تعجب به زودی فرود می‌آییم و پرواز ما تنها پروازی است که اجازه فرود روی باند فرودگاه اوهِر را دارد.


 پس کافیست تنها باور کنید. 

مطالعه بیشتر