سلام بر آرزوها (قدرت ایمان)
(قسمت اول از سری مقالات سلام بر آرزوها)
“مطمئنم که میتوانم”
این جمله همان نیرویی است که به شما کمک میکند تا کوهها را جابهجا کنید! و به شما کمک میکند تا مهارت و انرژی لازم را برای انجام دادن کار به دست آورید.
وقتی باور داشته باشید کاری از عهده شما ساخته است و «میتوانید» راه چگونه انجام دادن آنهم جلوی رویتان باز میشود.
از گوشه و کنار همیشه خبرهایی به گوشمان میرسد که عدهای تلاش میکنند تا کارهای تازهای انجام دهند و سرانجام به اوج کامیابی برسند. اما تصور میکنید چند درصد از این افراد موفق میشوند؟
بسیاری از آنها به پیروزی خود ایمان ندارند و بنابراین به قله آرزوها هم نمیرسند.
این افراد بیش از آنکه به توانایی خود باور داشته باشند، بر این باورند که محال است بتوانند به اهداف خود برسند و به همین دلیل هم به دنبال کشف راههای تازه نمیروند، نتیجه اینکه به آنچه میخواهند نمیرسند و همان آدم معمولی باقی میمانند. یک آدم معمولی مانند بسیاری از آدمهای معمولی دیگر!
جوانی تصمیم گرفت فروشگاهی باز کند و در آن به خرید و فروش خانههای پیش ساخته بپردازد. اطرافیان تلاش کردند تا او را از این تصمیم منصرف کنند و به او میگفتند که صلاح نیست این کار را انجام دهی. “پولی که داری کم است و اگر اشتباه کنی همین پسانداز اندک خود را از دست میدهی. رقابت شدید است و تو هم که در خرید و فروش اینگونه مسائل نه تجربه داری و نه تخصص. پس به دنبال کاری باش که امنیت شغلی بیشتری داشته باشد.
اما او مصمم بود. او به خود و موفقیتش ایمان داشت. البته پذیرفته بود که سرمایهاش کم است و تجربهاش هم ناچیز، که بازار رقابت شدید بوده و دست زیاد است. اما می دانست که شواهد نشان دهنده پیشرفت رو به رشد این صنعت هستند. او معتقد بود که بازار رقابت را زیر نظر داشته است و مطمئن است که در این شهر بهتر از هر کس دیگری میتواند اقدام به خرید و فروش کند.
او در پاسخ به افرادی که مرتب سعی میکردند ترس و عدم امنیت خود را به او منتقل کنند میگفت: “اگر مرتکب اشتباهی شوم برایم خیلی غیرمنتظره نخواهد بود، اما مصمم هستم که هر چه سریعتر اقدام کنم.”
او در ابتدا برای تهیه پول، کمی به دردسر افتاد اما خیلی زود کارش را به جلو راند. با ایمان محکمی که به خود داشت، موفقیتش را حتمی میدانست و از آنجا که اعتماد به نفس بسیار زیادی داشت، توانست نظر یک سرمایهدار بزرگ را به خود جلب کند و با او شریک شد.
پولی که سال پیش بابت فروش خانه پیشساخته عایدش شد، ۱ میلیون دلار بود و انتظار داشت که سال آینده فروشش به ۲ میلیون دلار برسد.
- “راستش را بخواهید از همان روز اول هم میدانستم که این کار فایدهای ندارد..”
- ” در شروع کسی درست مرا راهنمایی نکرده بود، وقتی هم که دیدم زحماتم بیثمر مانده، راستش را بخواهید دلسرد شدم.”
- “خوب حالا بگذار ببینم چه کاری از دستم برمیآید ولی گمان نمیکنم که به جایی برسم. و …”
مرد جوان درحالیکه فنجان قهوهاش را در دست گرفته بود به مرد موفقی که الآن جلوی او نشسته بود و مشتاقانه به او نگاه میکرد نگاهی انداخت. باورش نمیشد که روزی بتواند در مقابل او بنشیند. اما پس از دوران فلاکت باری که پشت سر گذاشته بود دیگر هیچ چیز برایش غیرممکن نبود. “همین ۵ سال پیش بود که من در یک کارخانه ابزارسازی پادویی میکردم. زندگیم فقیرانه و فلاکت بار بود. اما این وضع واقعاً آن چیزی نبود که من میخواستم. خانهام بیاندازه محقر بود و برای تهیه مایحتاج زندگی پول کافی نداشتم. زنم هیچ وقت شکایتی نمیکرد ولی آثار ناخشنودی از زندگی در چهرهاش خوانده میشد. خودم از این اوضاع بسیار ناراحت بودم. گاهی به این فکر میکردم که نکند همسر و بچههایم را از دست بدهم و آن وقت بود که غم بسیاری وجودم را فرا میگرفت. اما امروز که دارم با شما حرف میزنم دیگر همه چیز عوض شده است.
مرد کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد: در حال حاضر یک خانه بزرگ و یک زمین چند هکتاری دارم. در مورد بچههایم نگرانی ندارم چون میتوانم آنها را برای ادامه تحصیل به بهترین دانشگاهها بفرستم. همسرم حالا دیگر هر وقت بخواهد برای خودش لباس نو میخرد بدون اینکه احساس گناه کند. ما حالا به معنای واقعی زندگی میکنیم.
مرد موفق پرسید: شما چطور به این موفقیت بزرگ رسیدید؟
مرد جوان پاسخ داد: خیلی ساده، در عرض یک شب.
و سپس ادامه داد: ما در کلیومند زندگی میکردیم اما کاری را که پیدا کرده بودم در دیترویت بود. تصمیم گرفتم به آنجا سری بزنم شاید بتوانم با کار جدید درآمدم را افزایش دهم. یکشنبه شب بود که به دیترویت رسیدم و مصاحبه صبح دوشنبه انجام میشد. شامم را که خوردم به اتاقم رفتم و نشستم و در فکر فرو رفتم. نمیدانم به چه دلیل از خودم حالم به هم میخورد. مرتب از خودم میپرسیدم: مرد، آخر چرا تو غیر از یک آدم معمولی چیزی نیستی؟ چرا به دنبال کاری هستی که تو را فقط یک قدم جلو ببرد؟ بیاختیار کاغذ و قلم برداشتم و بدون هیچ فکری ناگهان نام ۵ نفر از افراد موفقی را که میشناختم روی کاغذ نوشتم. کسانی که از من جلو زده و مرا پشت سر گذاشته بودند. چه از نظر شغل و چه از نظر درامد.
نمیدانم چه شد که از خودم پرسیدم این ۵ نفر چه دارند که تو نداری؟ به خودم جواب دادم: یک شغل خوب! بعد خودم را با آنها مقایسه کردم و دیدم چه از نظر هوش و ذکاوت و چه از نظر صداقت چیزی از من بیشتر ندارند. حتی از نظر تحصیلات و … .
همینطور که به دنبال علت میگشتم به پاسخ رسیدم! “نخستین گام”
اصلاً دلم نمیخواهد درباره این نخستین گام فکر کنم چرا که هر چه بیشتر فکر میکردم متوجه میشدم که همین نخستین گام باعث شده است من از بقیه فرسنگها دور شوم.
ساعت سه پس از نیمه شب را نشان میداد و تازه افکار روشن و صریحی به ذهنم رسیده بود. نخستین بار بود که ضعفم را آشکارا میدیدم. باز هم سعی کردم عمیقتر به مسئله نگاه کنم و ببینم عاملی که مرا عقب نگه داشته و باعث پسرفتم شده چه بوده است. دریافتم علت آن بود که نتوانستم «نخستین گام» را بردارم، چون برای خودم ارزش قائل نبودم و خودم را لایق نمیدیدم.
تمام شب را تا صبح بیدار ماندم و گذشتهام را تا آنجا که میتوانستم به خاطر آوردم و مرور کردم تا پی ببرم نداشتن اعتماد به نفس من از کجا آب میخورد. آنجا بود که علت را کشف کردم: من مغزم را بر ضد خودم به کار گرفته بودم. به جای اینکه به خودم تلقین کنم و بگویم که «میتوانم»، برای خودم دلایلی میآوردم مبنی بر آنکه «نمیتوانم» من به ارزش واقعی خود پی نبرده بودم و این حقارت و خودکمبینی بوده که از خلال تمام رفتار و کردار من سر برآورده است. به این نتیجه رسیدم که تا من خودم به ارزشهایم پینبرم و به خودم نبالم، دیگران هم برایم ارزشی قائل نخواهند بود. از آن به بعد تصمیم گرفتم قدر خودم را بدانم و خودم را دست کم نگیرم.
صبح شد و من اعتماد به نفس پیدا کرده و بر اثر آن نیروی تازهای یافته بودم که آن را در مصاحبه به آزمایش گذاشتم. قبلاً تصور میکردم که اگر در مصاحبه از من بپرسند چه مبلغی به عنوان حقوق پیشنهاد میکنی؛ ۷۵۰ یا ۱۰۰۰ دلار بیش از حقوق قبلیم درخواست کنم. ولی پس از اینکه به ارزش خودم پیبردم پیشنهادم را تا رقم ۳۵۰۰۰ دلار بالا بردم و مورد قبول واقع شد. خودم را ارزان نفروختم، زیرا پس از آن شبی که صبح بیدار ماندم و فکر کردم، ارزشهای واقعی خود را به گونهای آشکار دیدم.
دو سالی گذشت تا من صاحب اختیار، اعتبار و شخصیت شغلی شدم. سپس بازار کار رو به کسادی گذاشت و در این وقت بود که ارزشهای من بیش از پیش آشکار شد و شرکت برای اینکه دوباره سرپا بلند شود به من احتیاج داشت. پس از آن شرکت علاوه بر تسهیلاتی که برایم قائل شد، حقوقم را هم اضافه کرد.
ایمان ما به خودمان مانند ترموستاتی است که خودمان مختاریم درجهاش را روی هر اندازهای که بخواهیم تنظیم کنیم.
به زندگی افراد کوچک و حقیر فکر کنید. به نظر شما درجه ترموستات این افراد چطور تنظیم شده است؟ این افراد خود را کوچکتر از آن میدانند که بخواهند درجه بالایی برای خود تنظیم کنند. آنچه از زندگی میخواهند کوچک است و ناچیز. یقین دارند که نمیتوانند هیچ کار مهمی را به انجام برسانند و از عهده انجام هیچ کاری نیز برنمیآیند.
معتقدند که اصلاً به درد هیچکاری نمیخورند و این موضوع کمکم تبدیل به بیقیدی در آنان میشود. دیگران در این افراد چه میبینند؟ همان چیزی که خودشان از خود تصور دارند حتی حقیرتر از آنچه خودشان تصور میکنند.
الهام گرفته از کتاب سلام بر آرزوها/ دیوید شوارتز/ کیاندخت نورافروز